داستانک 2
اینکه خودشم می دونست داره چیکار می کنه رو هنوز نمی دونم همین قدر می دونم که کارش یه جورایی غیر منطقی بود . نمی دونم شاید من غیر منطقی فکر می کنم . نمی خوام همه تقصیرها رو گردنش بندازم یا بگم اگه فلان اتفاق می افتاد این شرایط پیش نمی اومد ولی خب ! فکر می کنم اون هم باید بپذیره یه جورایی اشتباه کرده . اینکه آدم هنوز آدم ازدواجشو باور نکرده باشه دلیل نمی شه مثل دوران قبل از تاهلش برخورد کنه . تاهل تعهد میاره . اینکه هنوز مثل قبل زندگی می کنه حداقل واسه من توجیه نیست . یه جورایی حس می کنم دوست نداره خودش رو فعلا اسیر زندگی مشترک کنه . حداقل تا آخر درسش . به نظر من فکر می کنه محدود شده و دوست داره از این محدودیت فرار کنه .. نه ! من اشتباه می کنم . حالا با دوست دوران مجردیش تلفنی حرف زده که دلیل نمی شه من اینجوری فکر کنم ... آره خب . به نظرم یه کم دارم تعصب بی جا به خرج می دم . یه کم باید راحت تر فکر کنم . حداقل خودمو از این درد نجات دادم . نمی دونم چی فکر کرده ... ولی خب حتما به یکی نیاز داشته باهاش حرف بزنه ... خب با من حرف می زد . مگه من چمه ؟ ... اه ... خب من چه می دونم . حتما نمی خواسته من رو ناراحت کنه . یا ... نمی دونم ... کاشکی می شد ازش بپرسم چرا به من نگفت دلش واسه مامانش تنگ شده و دوست داره یه چند روزی بریم شهرشون ... کاشکی می شد ازش بپرسم چرا به خودم نگفت از اینکه صبح ها بدون خداحافظی می رم بیرون و تا ظهر نمی تونه پیدام کنه ناراحته و نگران می شه با وجودی که قبلا بهش گفتم نمی خوام صبح بیدارش کنم و تا ظهر سر کلاسم ... دوست داشتم می تونستم ازش بپرسم چرا واسه خودم توضیح نداده که از بعضی دوستای من به خاطر اینکه توی دانشگاه مدام می پانش و فکر می کنه میان آمارشو بهم می دن خوشش نمیاد ؟ از اینکه اینا رو از یکی دیگه بشنوم اوونم دوست دوران مجردیم واسم درد آوره ... اونم چه دوستی ؟ دوستی که داداشش دوست دوران مجردی اونه ! موضوع خیلی واقعی جلوه نمی کنه در صورتی که واقعیت داره ! اون هم .... نمی دونم چرا اینجوری شد . من همه چیز رو دربارش می دونستم . حتی خصوصی ترین چیزاش رو هم می دونستم . اینکه می گم خصوصی ترین به قول یکی از دوستان کلیه معانی مستتر در کلمه مدنظر می باشد ! ولی خب . خیلی به اینجاش فکر نکرده بودم . فکرشو هم نمی کردم با این وقتی که واسش می ذارم به کس دیگه ای گرایش پیدا کنه . احساس از هم پاشیده شدن زندگیمو ندارم ولی به نوعی می ترسم اتفاقای بدی بیافته ... من که تو مایحتاج روحی روزانش موندم اینجوری برخورد کرده حالا اگه یه روزی توی بقیه احتیاجاتش بمونم تکلیف چیه ؟ اون موقع به کی مراجعه می کنه ؟ از کی کمک می خواد ؟ وای ! نه ! حتی نمی تونم بهش فکر کنم ......